رمز موفقیت

رمز موفقیت [1]

بارها دوستان از راه­های پیشرفت در زمینه­های علمی سوالاتی را مطرح نموده­اند. گاهی از سوالات این­گونه برداشت می­شود که گویا در ذهن بعضی این تصور وجود دارد که برای کسب علوم و پیشرفت و موفقیت علمی اکسیر یا کپسولی وجود دارد که با خوردن آن به پیشرفت در مباحث علمی خواهیم رسید.

در پاسخ به این سوال باید گفت: بله؛ رسیدن به موفقیت اکسیر دارد که دو اکثیرش را فی­الجمله و سربسته اشاره می­کنیم. اگرحال و حوصله­ی تهیه­ و عملش بود فبها و نعم المطلوب و اگر نبود هم که برای انسان آیه کریمه­ی: «فی امان الله» جاری می­شود.

تحمل مشکلات و همت

اولین نکته­ در موفقیت هر کس در هر زمینه­ای - نه تنها در کسب علوم - تحمل مشکلات است.

مطالعه کنید زندگی شخصیت­های موفق را. اگر در خودمان این روحیه را ایجاد کردیم که در راه رسیدن به یک هدف توان تحمل مشکلات را داشتیم فی­الجمله توفیق رفیق ماست اما اگر این­گونه به ذهنمان آمد که با تن­پروری، عدم تحمل سختی، راحت­طلبی­ و عافیت طلبی می­توانیم به جایی برسیم باید عرض کرد که اگر کسی چنین روحیه­ای را در خودش احساس کرد آن مسیر را ادامه ندهد بهتر است.

دو نمونه برایتان بیان می­کنم.

نمونه اول: آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی

بالندگی حوزه­ی علمیه­ی خراسان دومین حوزه­ی بزرگ شیعه دراین قرن اخیر مدیون دونفراست:

1- مرحوم آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی

2- مرحوم آیت الله العظمی میلانی

مرحوم آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی عالم بزرگی است که درزمینه­ی روش و شیوه­ی تدریس یک الگوی بسیارموفق درجهان تشیع است؛ و تحقیقا درزمینه­ی تدریس و شاگردپروری مثل ایشان یا نداریم یا بسیارکم داریم.

یک نمونه از زندگی ایشان را به دو واسطه - یکی آقای دکترمحمد رضا شفیعی کدکنی و دیگری آقای محمد رضا حکیمی – که این دو نفر از مرحوم جلال الدین همایی، شخصیت مشهوری که یک چهره­ی حوزوی بود و بعد هم چهره­ی دانشگاهی موفقی در ایران شد و صاحب مقالات مختلفی بود.

درمراسم چهلم مرحوم آیت الله العظمی بروجردی دانشگاهیان برای تعظیم وتکریم ایشان در دارالفنون تهران جلسه­ای می­گیرند و سخنران آن جلسه مرحوم آقای جلال الدین همایی بوده است. ایشان درآن جلسه درمقام عظمت علم و این­که در راه رسیدن به علم باید مشکلات را تحمل کرد و عشق به علم داشت و از مشکلات برای وصول به علم گذر کرد نقل می­کند که ما در مدرسه­ی نیم­آورد اصفهان درس می­خواندیم. یک رفیق هم مباحثه­ای داشتیم که طلبه­ی برجسته­ای ازاهل قزوین بود. (مرحوم آیت الله حاج شیخ هاشم قزوینی با مرحوم جلاالدین همایی هم بحث بوده است.) ایشان می­گوید یک روز در مدرسه­ی نیم­آورد در حجره نشسته بودیم و با آقای حاج شیخ هاشم قزوینی مباحثه می­کردیم. در بین مباحثه ناگهان ایشان غش کرد و افتاد. آقای همایی می­گوید: من می­دانستم ایشان دردی ندارد و در کمال سلامت و نشاط جوانی است و تنها دردش گرسنگی است که او از من پنهان می­کند. داخل مدرسه را گشتم چیزی برای خردن پیدا نشد. آمدم بیرون مدرسه. آن­جا هم چیزی پیدا نشد. دیدم گوشه­ی خاکروبه­ها چند برگ کاهوی خاک و گل گرفته ریخته شده و کسی توجهی به آن­ها نمی­کند. رفتم این برگ­های کاهو را برداشتم، با آب جوی شستم و این­ها را آوردم داخل حجره. دیدم رفیق هم­بحثم هنوز بی­حال است. این برگ­های کاهو را ذره ذره کردم و داخل دهانش گذاشتم. کم کم این­ها را جوید و مقداری که آب این کاهوها پائین رفت و یک رمقی گرفت چشمانش را باز کرد و گفت: بلندم کن. بلندش کردم. چه گفت؟ اولین حرفش این بود؛ گفت: «کجابودیم؟» آقای جلاالدین همایی می گوید مباحثه را ازآنجایی که قطع شده بود ادامه دادیم.

ببینید دوستان؛ تعارف که نداریم؛ یک ذره مقایسه کنید. نمی­خواهد بیایید به بنده وامثال بنده بگویید: «آقا چه کارکنیم؟» هرکسی خودش می­فهمد دیگر، کسی احتیاج ندارد به انسان بگوید. شما در زندگی خودتان تجربه کرده­اید هر وقت همت می­کنید و دربرابر مشکلات همه چیز را فدای علم می­کنید پیشرفت داشته­اید و هر وقت نبوده پیشرفتی نبوده است.

مقایسه کنید آن روحیه­ی تحمل مشکلات در راه علم را با روشی که خودمان داریم آن وقت ببینیم که چرا موفق نیستیم؟

هر سال در زمستان این مسأله برای من اتفاق می­افتد. امسال شماره کردم تا دو روز بعد از اربعین بیست وشش نفر این مطلب را به من گفتند. بیست و ششمین مورد طلبه­ای بود داخل حرم امام رضا (علیه السلام) سر مزار شیخ حر عاملی صاحب وسائل الشیعه - که به اعتقاد من ایشان باب امام هشتم(علیه السلام) است، کسی چیزی ازامام هشتم(علیه السلام) می­خواهد از شیخ حر عاملی بخواهد، این احیا کننده­ی تراث و روایات اهل بیت(علیهم السلام) قدرش مجهول است. متاسفانه وقتی آن­جا می­روم می­بینم خلوت است؛ من کم طلبه­ای را دیده­ام که آنجا برود سر قبر ایشان. رفته بودم آنجا دیدم طلبه ای آمد سلام کرد و گفت: حاج آقا این ساعت هفت صبح که شروع درس شماست خیلی ساعت بدی است! نمی­شود یکی دوساعت به تاخییر بیندازید؟ درطول زمستان که طلوع آفتاب ساعت چند است می­دانید اگر بخواهیم ساعت هفت صبح درس بیاییم ساعت چند باید از خانه­مان در بیاییم که ساعت هفت صبح به درس برسیم؟ چنان این جمله را با سختی ادا می­کنند که گویی گفته­اند الآن جنگ است و دشمن حمله کرده و شما باید اسلحه بگیری برو جنگ.

ببینید دوستان بارها گفته­ام، یک وقتی کثرت جمعیت برای ما حلاوت داشت؛ که الحمدالله دستمان را گرفتند و به ما فهماندند که این­ها حلاوت ندارد. شهوتش برای ما تمام شده است. این را فقط برای این جهت می­گویم که خودمان را مقایسه کنیم. البته از جمعی که در این زمستان با تمام زحمتی که داشت درس آمدند تقدیرهم می­کنم. البته همه­ی آن افرادی را که این­گونه می­گویند را هم حمل بر آن نمی­کنیم. بعضی­ها هم هستند که از ما خجالت می­کشند بگویند درس شما برای ما مفید نیست می­گویند زمانش زود است ولی یک جمعی هم روشن است که می­گویند چقدر سخت است این ساعت درس بیاییم.

دوستان مقارنه و مقایسه کنیم می­خواهیم به جایی برسیم. آن روحیه­ی تحمل باید باشد و درمقابل این راهم همین اندازه اشاره کنم که اگراین همت باشد دستمان را می­گیرند، شک نکنید. اگرهمت باشد، روحیه­ی تحمل مشکلات باشد، یک مقدار از خودگذشتگی باشد دستمان را می­گیرند.

نمونه دوم: جهانگیرخان قشقایی

مرحوم جهانگیرخان قشقایی این فیلسوف و فقیه بزرگ و دقیق شیعه که یکی از دست پرورده­های ایشان مرحوم آیت الله بروجردی است و یکی هم حاج عبدالرحیم ارباب. ایشان تا سن چهل سالگی در دهاقان اصفهان در ایل قشقایی نی می زده و اشعار شاهنامه می­خوانده است. به او گفتند کسی از شیراز به اصفهان آمده است و تعلیم نوازندگی می­دهد. جهانگیرخان آمد اصفهان تا این استاد را پیدا کند. از کنار مدرسه­ی صدر رد می­شد. یک نگاهی کرد دید چند نفر طلبه مشغول مباحثه هستند. گفت این­ها دیگر چه می­کنند؟! - هرکسی خودش رامرکز کره زمین می­داند- اینها عشق نی ونوازندگی را درک نکرده­اند. نی را در آورد و شروع کرد نی زدن. دید که این­ها اصلا اعتنا نمی­کنند. رفت جلوتر. باز شروع کرد نی زدن. دید نه این­ها جدی سرگرم مباحثه­اند - مثل همین مباحثات نداشته­ی ما. گفت: عجب! این چیست که این­قدر دل این­ها را برده که از نی و آواز هم چیزی متوجه نمی­شود. همان طور که نیش دستش بود رفت نزد مدیر مدرسه. گفت: می خواهم طلبه بشوم. گفت: برو خجالت بکش، تو طلبه بشوم؟! با این نی و این سن و این وضع می­خواهی طلبه بشوی؟! گفت: مانع این نی است؟ گفت: بله. با زانویش نی را شکست. گفت: این راهم شکستم. مدیرمدرسه دید نه؛ اراده قوی است گفت بیا.

بعد از سن چهل سالگی طلبه شد. در همان مدرسه­ی صدر استادعلی الاطلاق شد و دیگران برای این­که از او درس بگیرند از اطراف هجرت می­کردند. از آقا ضیاء عراقی نقل شده است که به­خاطر جهانگیرخان قشقایی آمد به اصفهان و پای درس ایشان مدتها نشست.

می شود آدم سن چهل سالگی هم شروع کند فقط همت می خواهد. [2]

..... پاورقی: ..................................................

[1] این سخنان در تاریخ 19/12/1388 در پایان درس خارج فقه توسط حضرت استاد ایراد گردید.

[2] از جناب آقای حمید علی آبادی که در آماده سازی این پست ما را یاری دادند متشکریم.