بداخلاقی های یک بسیجی نسبت به خانواده و کتک زدن مدام آنها + عکس
اخلاقی های یک بسیجی نسبت به خانواده
و کتک زدن های مدام آنها
عکس تزیینی است
دیگه حساب و کتاب از دستم در رفته.
نمی دونم چند ساله جنگ تموم شده. چند ساله من روز خوش توی زندگیم ندیدم.
آخرین باری که می رفت جبهه موقع خداحافظی بهم گفت: معصومه جان! دعا کن یا شهید بشم یا صحیح و سالم برگردم و به مملکتم خدمت کنم، از شرمندگی تو هم در بیام، دلم نمی خواد بقیه عمرت هم مجبور بشی از من مراقبت کنی.
بغض توی گلوم شکست و در حالی که با چادر نمازم اشکام رو پاک می کردم گفتم: تو رو به خدا محمد این حرفا رو نزن، انشاءالله که صحیح و سلامت برمی گردی و خودم تا آخر عمر نوکریت رو می کنم.
حالا سالهاست از اون حرفای عاشقانه داره می گذره.
هنوزم سر حرفم هستم و دارم نوکریش رو می کنم، آخه عاشقشم!
اونم هنوز عاشقمه.
ولی …
گاهی همه چیز از یادش می ره، دست خودش نیست، موج می گیردش، این جور موقع ها دیگه هیچی جلودارش نیست، هر چی سر راهش باشه داغون می شه، حتی من!
وقتی حالش خیلی بد میشه، وسایل رو به طرف من و بچه ها پرت می کنه، من سریع بچه ها رو توی یه اتاق دیگه می برم، قرصهاشو میارم و به زور دستش رو می گیرم تا به خودش آسیب نرسونه، اونم برای این که دستش رو ول کنه شروع به کتک زدن من می کنه و هر چی دستش باشه توی سر و صورتم می زنه.
من فقط اشک می ریزم و نگاش می کنم.
نه از این که منو می زنه.
از این که می بینم حالش چقدر بده و نمی تونم هیچ کاری براش بکنم.
چند دقیقه ای به همین منوال می گذره.
کم کم آروم می شه و بعدش تازه اول گریه هامونه.
سرش رو روی شونه ام می ذاره و با گریه ازم معذرت می خواد.
منم فقط اشک می ریزم و عاشقانه سرش رو نوازش می کنم.
آخه
هنوزم دوستش دارم.