امام خمینی (ره) - 14 خرداد - ارتحال حضرت امام - خاطراتی از زندگی حضرت امام خمینی (ره)
او یک امام بود
روزگار میچرخد اما نه همیشه یکجور. بعضیها را گردش روزگار آنقدر میتکاند که سرگیجه میگیرند، بعضی هم روزگار را میتکانند تا سرگیجهی مردم برطرف شود. بعضی میآیند و میروند اما بعضی میمانند برای همیشه. از مردی خواهیم گفت و خواهید خواند که روزگار بعید است مثل او را دوباره ببیند، بس که نگاه و اشارهاش به آن بالا بود. او یک امام بود و امام بودن را به همهی رهبران ریز و درشت دنیا آموخت. به هر حال مرد بزرگ همیشه و همهجا بزرگ است و مرد بزرگ ما، امام ما، اینگونه بود.
تکههای آفتاب
** آن روز را درس نداد. وارد مدرسه که شد، دید چند طلبه دارند مباحثهی علمی می_کنند. گفت: «فرق ما و آنها چیست؟ همه میخواهیم درس بخوانیم. آنها زودتر آمدند، پس امروز مدرس برای آنها».
گفتیم: «فردا چطور؟» گفت: «اگر فردا هم آنها زودتر آمدند، درس نمیدهم.»
** همین که رسید خانه، یک جفت قالیچهی زیر پا را جمع کرد و فرستاد خانهی همان طلبهای که در خانهاش فرش نداشتف در همان زمان جوانی و طلبگی.
** درس را تا آخر گفت اما با قیافهی درهم و ناراحت. فکرش را هم نمیکردیم ناراحت شود. زیراندازها نازک بود و هوا هم سرد. خرج اضافی هم که نکردیم؛ یکی از طلبهها عبای پشمی خودش را انداخته بود تا امام روی زمین ننشیند.
از وقتی رسید، از وقتی عبا را دید، از وقتی عبا را با ناراحتی کنار زد، از وقتی مثل بقیه روی زمین سرد نشست، تا آخر درس اخمهایش باز نشد.
** نگذاشت ما برویم بیرون. گفت: «نمیخواهم جلسه خصوصی باشد». اما خودش از اتاق رفت بیرون. امینی که داخل شد، امام (ره) هم برگشت. بعدها که پرسیدیم، فهمیدیم نمیخواسته جلوی پای نخستوزیر شاه بلند شود.
** ماه رمضان بود و امام (ره) رفته بود یک مسجد متروک و دورافتاده و در تک اتاق گلی آنجا نماز جماعت میخواند.
هرچه اصرار کردند امام جماعت مسجد جامع محلات شود، قبول نکرد. میگفت: «آنجا کسی را دارد که امام جماعت شود اما اینجا نه».
** سیاستی که مد نظر شماست همین است وگرنه سیاست کار ائمه است و برای رشد مردم.
پاکروان – رئیس ساواک – به امام گفته بود: «سیاست یعنی پدرسوختگی».
** طلبهها را جمع کرد: «اگر برای من کار میکنید و زندان میروید، من اجری ندارم به شماها بدهم، کار نکنید. اما اگر برای خدا کار میکنید، که باید بکنید، از من توقع نداشته باشید برایتان کاری کنم».
** «تحریر الوسیله» تازه چاپ شده بود و روی جلد نوشته بود: «رئیس الحوزات العلمیه الحاج روح الله خمینی».
امام (ره) که دید، با عصبانیت گفت: «هر کتابی که این جمله روی آن است، داخل دریا بریزید».
لحن امام جدیتر از آن بود که چون و چرا کنیم.
** اول دکتر را آوردیم، بعد خبر شهادت حاج آقا مصطفی را دادیم که مبادا امام (ره) طوری بشود. خبر که ندادیم، گفتیم مصطفی در بیمارستان است. گفت برویم ملاقات. گفتیم ملاقات ممنوع است. گفت اگر مصطفی مرده، بگویید. زدیم زیر گریه. گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. امید داشتم که مصطفی به درد جامعه بخورد». آن روز هیچ تغییری در کارهای امام (ره) ایجاد نشد. سر وقت رفت برای نماز و قرآن روزانهاش را خواند. حتی حاج احمد آقا میگفت امام (ره) 70 صفحه از کتاب دورهی مطالعاتیاش را هم در همان روز خواند.
** ایرانیها پول روی هم گذاشتند، گوسفندی خریدیم و توی حیاط پشتی خانه قربانی کردیم. بخشی از گوشتش را گذاشتیم برای شب عاشورا و کمی هم فرستادیم برای امام. خوشحال بودیم که بعد از مدتها [خوردن] نان و پنیر یا آبگوشت، امام امشب غذای بهتری میخورد اما نخورد. گفت: «در فرانسه کشتن حیوان خارج از کشتارگاه ممنوع است. چون از قانون حکومت تخلف کردید، از این گوشت نمیخورم».
** «شما از کجا میدانید بانویی که 100 سال پیش در روستا زندگی کرده، دانا و روشن ضمیر بوده؟»
فکر نمیکردم امام از این صفتی که برای مادرش به کار بردهام ناراحت شود ولی تاکید داشت که شما مورخید، نه مداح».
** توی هزار صفحه کتاب، روی کلمهی «فراوان» خط کشیده بود. نمیفهمیدم برای مخاطب چقدر متفاوت و مهم است که کلمهی «فراوان» را از این جمله حذف کنم: «امام در همان اول کودکی شوق و علاقهی فراوانی به تحصیل و دانش داشت».
** «این دفعه که خدمتشان رفتی، بپرس دیوان شعر من کجاست؟» دیوان شعر امام خیلی وقت پیش گم شده بود. همه میدانستند برای امام اهمیتی ندارد. موضوع این بود که یک نفر ادعای ملاقات با امام زمان (عج) کرده بود. رفت و دیگر نیامد.
** صبحانه، میوه ساعت ده صبح، ناهار، عصرانه ساعت چهار که خودش آماده میکرد، شام ساعت ده؛ اینها زمانهایی بود که حتما باید با خانواده باشد.
** نماز صبح را با وضوی نماز شب میخواند، تقریبا در تمام عمر؛ حتی آخرین روزها، روی تخت بیمارستان.
** خبرهای بد پشت سر هم میرسید و آخر هم ... خرمشهر سقوط کرد. با بغض وارد اتاق شدم. امام پرسید: «چی شده؟». با بغض گفتم: «خرمشهر را گرفتند». گفت: «اینکه ناراحتی ندارد، جنگ است. یک وقت ما میبریم، یک وقت آنها». 20 ماه طول کشید تا خرمشهر آزاد شد. خیلی راحت گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».
** «خودکشی و دیگرکشی با سیگار» اسم کتاب تازهام بود که به امام هدیه کردم. لبخندی زد و گفت: «من که دخانیات مصرف نمیکنم، بدهید به آنهایی که مصرف میکنند».
راست میگفت. سیگار نمیکشید، یعنی ترک کرده بود. میگفت: «دو روز اول، برای رهایی از خستگی درس چند پکی زدم. روز سوم بیاختیار سراغش رفتم. همان موقع تصمیم گرفتم دیگر سراغش نروم، چیزی را که اختیارش دست خودم نیست».
** وقت نماز نبود که بخواهد وضو بگیرد. پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمده است؟ گفت: «امروز مهمانها زیاد بود، آمدم در شستن ظرفها کمک کنم».
** «دخترم، شنیدم میگفتی میترسم ایام امتحان متاسف شوم که چرا کار نکردم در روزهای تعطیل. این تاسف و امثال آن هر چه هست، سهل است و زودگذر. آن تاسف دائمی و ابدی است که چون به خود آیی، توچه کنی که همه چیز را میبینی جز او، و آن روز پردهها افتادنی و حجابها برداشتنی نیست».
** «از هیچ قدرتی غیر از خدا نترسید. محکم و استوار در مقابل قدرتهای بزرگ بایستید. اگر قدرتهای بزرگ احساس کنند ضعیف هستید یا احساس ضعف دارید، بر شما بیشتر خواهند تاخت. پیروزی با شما و ملت است. موفق و پیروز باشید».
به همین کوتاهی. یک روز گذشته بود از آن ماجرا؛ روزی که امام سکتهی قلبی کرد و برای چند لحظه از دنیا رفت. با عمل احیا توانستیم به زندگی برگردانیمش. یک روز بعد از آن ماجرا، سران نظام را جمع کرد تا اینها را بگوید بهشان.
** عدهای آمده بودند تا از کارهایشان بگویند، تعریفی از خودشان کرده باشند. امام نه گذاشت و نه برداشت، رک و پوست کنده گفت: «اگر برای رضای خدا کردید که اجرتان با خدا ولی اگر برای من کردید، بیخود کردید».
** پرستار که آمده بود برای سرکشی، امام گفته بود: «تا میتوانی در جوانی عبادت کن. مثل من که پیر شدی، دیگر توان و انرژی عبادت کردن نداری». این را کسی میگفت که نه نماز شبش ترک میشد، نه نماز اول وقتش.
** ...
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فـروغ رخ ساقـی است که در جـام افتاد
..................... پاورقی: .....................................................................................
برگرفته از مجله ی آیه با ویرایش مجدد