او یک امام بود

روزگار می­چرخد اما نه همیشه یک­جور. بعضی­ها را گردش روزگار آن­قدر می­تکاند که سرگیجه می­گیرند، بعضی هم روزگار را می­تکانند تا سرگیجه­ی مردم برطرف شود. بعضی می­آیند و می­روند اما بعضی می­مانند برای همیشه. از مردی خواهیم گفت و خواهید خواند که روزگار بعید است مثل او را دوباره ببیند، بس که نگاه و اشاره­اش به آن بالا بود. او یک امام بود و امام بودن را به همه­ی رهبران ریز و درشت دنیا آموخت. به هر حال مرد بزرگ همیشه و همه­جا بزرگ است و مرد بزرگ ما، امام ما، این­گونه بود.

تکه­های آفتاب

** آن روز را درس نداد. وارد مدرسه که شد، دید چند طلبه دارند مباحثه­ی علمی می_کنند. گفت: «فرق ما و آنها چیست؟ همه می­خواهیم درس بخوانیم. آنها زودتر آمدند، پس امروز مدرس برای آنها».

گفتیم: «فردا چطور؟» گفت: «اگر فردا هم آنها زودتر آمدند، درس نمی­دهم.»

 

** همین که رسید خانه، یک جفت قالیچه­ی زیر پا را جمع کرد و فرستاد خانه­ی همان طلبه­ای که در خانه­اش فرش نداشتف در همان زمان جوانی و طلبگی.

 

** درس را تا آخر گفت اما با قیافه­ی درهم و ناراحت. فکرش را هم نمی­کردیم ناراحت شود. زیراندازها نازک بود و هوا هم سرد. خرج اضافی هم که نکردیم؛ یکی از طلبه­ها عبای پشمی خودش را انداخته بود تا امام روی زمین ننشیند.

از وقتی رسید، از وقتی عبا را دید، از وقتی عبا را با ناراحتی کنار زد، از وقتی مثل بقیه روی زمین سرد نشست، تا آخر درس اخم­هایش باز نشد.

 

** نگذاشت ما برویم بیرون. گفت: «نمی­خواهم جلسه خصوصی باشد». اما خودش از اتاق رفت بیرون. امینی که داخل شد، امام (ره) هم برگشت. بعدها که پرسیدیم، فهمیدیم نمی­خواسته جلوی پای نخست­وزیر شاه بلند شود.

 

** ماه رمضان بود و امام (ره) رفته بود یک مسجد متروک و دورافتاده و در تک اتاق گلی آنجا نماز جماعت می­خواند.

هرچه اصرار کردند امام جماعت مسجد جامع محلات شود، قبول نکرد. می­گفت: «آنجا کسی را دارد که امام جماعت شود اما اینجا نه».

 

** سیاستی که مد نظر شماست همین است وگرنه سیاست کار ائمه است و برای رشد مردم.

پاکروان – رئیس ساواک – به امام گفته بود: «سیاست یعنی پدرسوختگی».

 

** طلبه­ها را جمع کرد: «اگر برای من کار می­کنید و زندان می­روید، من اجری ندارم به شماها بدهم، کار نکنید. اما اگر برای خدا کار می­کنید، که باید بکنید، از من توقع نداشته باشید برایتان کاری کنم».

 

** «تحریر الوسیله» تازه چاپ شده بود و روی جلد نوشته بود: «رئیس الحوزات العلمیه الحاج روح الله خمینی».

امام (ره) که دید، با عصبانیت گفت: «هر کتابی که این جمله روی آن است، داخل دریا بریزید».

لحن امام جدی­تر از آن بود که چون و چرا کنیم.

 

** اول دکتر را آوردیم، بعد خبر شهادت حاج آقا مصطفی را دادیم که مبادا امام (ره) طوری بشود. خبر که ندادیم، گفتیم مصطفی در بیمارستان است. گفت برویم ملاقات. گفتیم ملاقات ممنوع است. گفت اگر مصطفی مرده، بگویید. زدیم زیر گریه. گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. امید داشتم که مصطفی به درد جامعه بخورد». آن روز هیچ تغییری در کارهای امام (ره) ایجاد نشد. سر وقت رفت برای نماز و قرآن روزانه­اش را خواند. حتی حاج احمد آقا می­گفت امام (ره) 70 صفحه از کتاب دوره­ی مطالعاتی­اش را هم در همان روز خواند.

 

** ایرانی­ها پول روی هم گذاشتند، گوسفندی خریدیم و توی حیاط پشتی خانه قربانی کردیم. بخشی از گوشتش را گذاشتیم برای شب عاشورا و کمی هم فرستادیم برای امام. خوشحال بودیم که بعد از مدتها [خوردن] نان و پنیر یا آبگوشت، امام امشب غذای بهتری می­خورد اما نخورد. گفت: «در فرانسه کشتن حیوان خارج از کشتارگاه ممنوع است. چون از قانون حکومت تخلف کردید، از این گوشت نمی­خورم».

 

** «شما از کجا می­دانید بانویی که 100 سال پیش در روستا زندگی کرده، دانا و روشن ضمیر بوده؟»

فکر نمی­کردم امام از این صفتی که برای مادرش به کار برده­ام ناراحت شود ولی تاکید داشت که شما مورخید، نه مداح».

 

** توی هزار صفحه کتاب، روی کلمه­ی «فراوان» خط کشیده بود. نمی­فهمیدم برای مخاطب چقدر متفاوت و مهم است که کلمه­ی «فراوان» را از این جمله حذف کنم: «امام در همان اول کودکی شوق و علاقه­ی فراوانی به تحصیل و دانش داشت».

 

** «این دفعه که خدمتشان رفتی، بپرس دیوان شعر من کجاست؟» دیوان شعر امام خیلی وقت پیش گم شده بود. همه می­دانستند برای امام اهمیتی ندارد. موضوع این بود که یک نفر ادعای ملاقات با امام زمان (عج) کرده بود. رفت و دیگر نیامد.

 

** صبحانه، میوه ساعت ده صبح، ناهار، عصرانه ساعت چهار که خودش آماده می­کرد، شام ساعت ده؛ اینها زمان­هایی بود که حتما باید با خانواده باشد.

 

** نماز صبح را با وضوی نماز شب می­خواند، تقریبا در تمام عمر؛ حتی آخرین روزها، روی تخت بیمارستان.

 

** خبرهای بد پشت سر هم می­رسید و آخر هم ... خرمشهر سقوط کرد. با بغض وارد اتاق شدم. امام پرسید: «چی شده؟». با بغض گفتم: «خرمشهر را گرفتند». گفت: «اینکه ناراحتی ندارد، جنگ است. یک وقت ما می­بریم، یک وقت آنها». 20 ماه طول کشید تا خرمشهر آزاد شد. خیلی راحت گفت: «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

 

** «خودکشی و دیگرکشی با سیگار» اسم کتاب تازه­ام بود که به امام هدیه کردم. لبخندی زد و گفت: «من که دخانیات مصرف نمی­کنم، بدهید به آنهایی که مصرف می­کنند».

راست می­گفت. سیگار نمی­کشید، یعنی ترک کرده بود. می­گفت: «دو روز اول، برای رهایی از خستگی درس چند پکی زدم. روز سوم بی­اختیار سراغش رفتم. همان موقع تصمیم گرفتم دیگر سراغش نروم، چیزی را که اختیارش دست خودم نیست».

 

** وقت نماز نبود که بخواهد وضو بگیرد. پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمده است؟ گفت: «امروز مهمان­ها زیاد بود، آمدم در شستن ظرف­ها کمک کنم».

 

** «دخترم، شنیدم می­گفتی می­ترسم ایام امتحان متاسف شوم که چرا کار نکردم در روزهای تعطیل. این تاسف و امثال آن هر چه هست، سهل است و زودگذر. آن تاسف دائمی و ابدی است که چون به خود آیی، توچه کنی که همه چیز را می­بینی جز او، و آن روز پرده­ها افتادنی و حجاب­ها برداشتنی نیست».

 

** «از هیچ قدرتی غیر از خدا نترسید. محکم و استوار در مقابل قدرت­های بزرگ بایستید. اگر قدرت­های بزرگ احساس کنند ضعیف هستید یا احساس ضعف دارید، بر شما بیشتر خواهند تاخت. پیروزی با شما و ملت است. موفق و پیروز باشید».

به همین کوتاهی. یک روز گذشته بود از آن ماجرا؛ روزی که امام سکته­ی قلبی کرد و برای چند لحظه از دنیا رفت. با عمل احیا توانستیم به زندگی برگردانیمش. یک روز بعد از آن ماجرا، سران نظام را جمع کرد تا اینها را بگوید به­شان.

 

** عده­ای آمده بودند تا از کارهایشان بگویند، تعریفی از خودشان کرده باشند. امام نه گذاشت و نه برداشت، رک و پوست کنده گفت: «اگر برای رضای خدا کردید که اجرتان با خدا ولی اگر برای من کردید، بیخود کردید».

 

** پرستار که آمده بود برای سرکشی، امام گفته بود: «تا می­توانی در جوانی عبادت کن. مثل من که پیر شدی، دیگر توان و انرژی عبادت کردن نداری». این را کسی می­گفت که نه نماز شبش ترک می­شد، نه نماز اول وقتش.

** ...

این همه عکس می و نقش نگارین که نمود

یک فـروغ رخ ساقـی است که در جـام افتاد

..................... پاورقی: .....................................................................................

برگرفته از مجله ی آیه با ویرایش مجدد